|
★*∴* فــقـط بــرای دل تــنــهـایــم *∴*★
آرامشی ملیح در گوشه چشمانم..
مانند بارانی بروی شیروانی..
اما… ناودان ندارد..!!
غصه هایم درون سینه ام به چاه میروند
حتی اگر تمامی " سین" های خوب دنیا را ...
در سفره داشته باشم چه لطفی دارد ...
وقتی که آینه " نبودنت" را تکرار می کند
و حافظ دست و دلش به فال نمی رود
و من از نبودنت بر سر سفره
پی به آمدن بهاری دیگر می برم
چه سنگین اند بعضی ثانیه ها ...
بی تفاوتی سـخــــت استــــ ::
.
.
.
.
نسبت به کسی که عجیب ترین حس دنیا رو باهاش تجربه کردی........!!
شنیدید که میگن : اونی که گریه می کنه ، یه درد داره،
اما اونی که میخنده هزار تا!
من میگم : اونی که میخنده هزار تا درد داره ولی
اونی که گریه میکنه به هزار تا از دردهاش خندیده ,
اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده ...!!!
از قوی بودن خسته ام
دلم یک شانه میخواهد
تکیه دهم به آن
بی خیـــــــــــــالِ همه دنیا
و دلتنگی هایم را ببارم..........
مے دانـے
یڪ وقت هایـے باید
روے یڪ تڪــہ ڪاغذ بنویسـے
تـعطیــل است
و بچسبانـے پشت شیشه ے افـڪارت
باید به خودت استراحت بدهـے
دراز بڪشـے
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسـ❀ـمان خیره شوی
و بـے خیال ســوت بزنـے
در دلـت بخنــدی به تمام افـڪارے ڪــہ
پشت شیشه ے ذهنت صف ڪشیده اند
آن وقت با خودت بگویــے
بگذار منتـظـر بمانند
حـآلـآ مـن هـزآر بـآر ِ دیــ ــگـر هـم
" یآ مـُـقـَـلـِـب الـقــُـلــوب ِ و الـاَبـصـآر " بــخوآنــم
وقـتـی تـــدبـیـر مـن ،
لـیـل و نـهـآر رآ بـی تـو گـــُــــذرآنـدن سـت ..
هـیـــــچ ســــآلی نـُـ ــو نــَـخـوآهـد شــد ..!!!
دلـم گرفته به قـدر تمام روزهایی که خندیدم
و همه آدم ها را خنداندم
روزهایی بود که صدای خنده هایم
گوش همه را کــَــر میکرد.....
... اما....
حالا صدای گریه هایم را حتی خودم هم نمی شنوم
دلـم باران می خواهد..... باران
دلـم دریــا می خواهد.....دریـــا
دلـم...
دلم...... می خواهد !!!
به سراغ من اگر می آیی ، تند و آهسته چه فرقی دارد ؟
“تو” به هر جور دلت خواست بیا !
مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بردارد ؛
مثل آهن شده در تنهایی ، چینی نازک تنهایی من …
گآهــے بـہ جـ ـآیـے مے رِسَــב ...
ڪﮧ آבَمـ בَســتـ بـہ خــوבڪُشـ×ـے مـے زَنـَ ـב ...(!)
نـَﮧ ایـنـڪﮧ تـیـ×ـغ بـَرבارَב رَگـَـ×ـش رآ بــِزَنــَـב ... نـَﮧ
قـِـیـ ــבِ ِ احـسـآسَـ×ـشـــ رآ مـے زَنـَב.....
خــُــــدایــــــا
امشبـــ بـه انـــدازه تـمـامـــ ابـرهـای آســمانـتـــ
اشـــــک دارمـــ
بگـــــو ایـن ابـــــرهـا ببـــــارنـد
پــــا بهــ پــــای مــــَـــن
کـهـ مـیخـواهمـــــ . . .
تـا پــــــای راه رفـتـــن
زیــــر بارانـتـــــــ قــــَــدَم بزنمــــــ
صدام میکردی ؛
خــانـــومـی...
نمیدونی چه لذتی داشت خــــانــوم تـــــ♥ــــو بودن...
مــــــــــــرد مـــــــــن...
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﻤﻮﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﯽ . . . !
ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ . . .
ﺻبحانه ﺭﻭ ﺷﺎﻡ ، ﻧﺎﻫﺎﺭﻭ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ !
ﻟﺒﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ . . .
ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﺍﻭﻧﻮ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯿﺸﯽ . . . !
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺗﻮ ﻣﯿﺸﻤﺮﯼ . . .
ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﻩ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻩ . . .
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
گـاه בلـمــ مےـگـیرב
گـاه زטּـבگــے ســخـتــــ مےـشـوב
گـاه تـטּـهـا , تـטּـهـایـے آرامـشــ مـے آورב
گـاه گـذشـتـهـ اذیـتـمـ مـیـکـنـב
ایـטּ `گـاه هـا`... گـهـگـاه تـمـامــ روز و شـبــ مـنــ مےـشـو טּـב
آטּـوقـت بـغـض گـلـویـم را مـےـگـیـرב !
בرسـت مـثـل هـمےــטּ روزـها
خدا آن حس زيبايست كه در تاريكي صحرا
زماني كه هراس مرگ مي دزدد سكوتت را
يكي مثل نسيم دشت مي گويد :
كنارت هستم اي تنها....
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن !
به رفتن که فکر می کنی ،
اتفاقی میفتد که منصرف می شوی !
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی !
این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است !
دلتنگی
محله ای ست پر ازدحامِ یادت
که در شلوغی اش نه تنها تو را پیدا نمی کنم ،
که خود را هم گم میکنم …
به انتهای بودنم رسیده ام…
اما …
اشک نمی ریزم…
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند…
چند وقتـــــیست...
هرچه می گردم هیـــــــــــچ حرفی بهتر از سکوتــــــــ
پیدا نمیکنم،
نگاهمــــــــ اما گاهی حرف میزند،
گاهی فریاد میکشد...
و من !!!!
همیـــــــشه به دنبال کسی میگردم که بفهمد یک نگاه خستهـــ
چه میخواهد بگوید...
سـرد اسـت و مـن تـنـــــــــــــهایـم “
چـه جمـلـه ای !!
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم …
آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمیدانم از کدامشان شروع کنم...
احساس میکنم در فیلمی بازی میکنم با حرکت تند....
شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر میشوند
گویی که از کنار لحظه ها میگذرم بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم ..
درباره همه چیز میتوانم بنویسم ..
ولی نمیدانم چرا همیشه آنقدر طولش میدهم که دیر میشود
و موضوع ، اهمیتش را ازدست میدهد
آنوقت نوشتن میشود یک لیوان چای سرد که دیگر میل نوشیدنش را ندارم...
ایـــنـــجا هــــوا بــــارانــــیـــــســــت...
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیـم
دلم که میگیرد، آغوشش را بـــاز می کنـــــد
و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
” تنهاییـــــم را ” . . .
دلمــــ کمـے خدا مـے خواهد
کمـے سکوت
کمـے آخرت
دلمــــــــ دلـــــــــ بُریدن مـے خواهد
کمـے اشک کمـے بُـهت
کمـے آغوش ِ آسمانـے
دلم رفتن و دل بریدن می خواهد...
قیافـه ام تابلـو شـده بــود !
گفتـن : چی میـکـشی ؟
گفتـم : "زجــر"
گفتـن : نـه یعـنی چی مـصـرفـــ میـکنی ؟
گفتـم : فقط "زنـدگی" . . . . !!!
زندگی باور میخواهد آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید قلبی به تو گوید که
خدا هست هنوز...
شرمنده می کنــــــــــــی
گاهی در خوابـــــــــــــ
به من ســـــــــر می زنـــــــی . . .
کفش هایم را نده
پا به رهنه میروم تا در حریم تنهایی خود
با نگاه به تاول های پایم عبرت بگیرم …
من کجا؟
عاشقی کجا؟
بس کن ســاعت ؛
دیگر خسته شده ام
آره من کم آورده ام
خودم میدانم که نیست
اینقدر با صدایت ، نبودنش را به رخم نکش...
دلـــت که تــنگِ یکــ نفــر باشــد
خودِ خــــدا هـــم بیـــاید تا خــوش بگــذرد و لحــظه ای فرامــوش کنی !
فایــــده نــدارد …
تو دلــت تنـــــگ اســــت
…
دلــت برای همــان یک نفــر تــنگ است …
تا نیــاید … تا نبــاـشد …
هیــچ چــیز درســت نمیـــشود …
روزگارا
که چنین سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیر تر از دیروزم،
گرچه فردای غم انگیزی مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست!!!
سه حرفـــــــــــ دارد ،،،
اما برای پر كــــردن تنهـــــــــــایی من
حرفــــــــ ندارد ...
♥♥♥ خـــــــــــدا ♥♥♥
این روزهــــآ
بیشتر ازهــــرزمـــانی
دوست دارم خــــودم باشــــم
دیگرنه...
حرص بدست آوردن را دارم
ونه...
هراس از دست دادن را
هرکـــس مـــرا میخواهد بخــاطـــرخـــودم بخواهـــد
دلــــم هـــوای خــودم را کـــرده است...
گاهى وقت ها
دلت مى خواهد یکى را صدا کنى
بگویى ســـلام ،
مى آیى قدم بزنیم ؟
گاهى ...
آدم چه چیزهاى ساده اى را ندارد !!!
نــہ تــرسے בر نـگـاھـش
نــہ اضـطـرابے בر פּجـوבش
نــہ عـشـقے בر سـرش
نــہ בرבے בر בلـش
فـقـط شـبـیـہ oــن قـــבم oــے زنـב،
ســایــہ ام،
خــوش بــہ حــالـش...
عابرانی که از کنارم می گذرند
مست عطر تنم می شوند
و
نامش را که می پرسند
دلم می لرزد
چگونه بگویم خاطرات توست...؟
مــــــن از زنــــدگــــی کــســی حــــذف شــــدم
کــــه
بــرای
داشــتنــش
و بــــــودنش
خــــیلی هــــا رو از زنــــدگــــیم حــذف کردم !
دلم که تنگ می شود
دست به دامان پنجره ها می شوم
دلم که تنگ می شود
بوی خاک باران خورده به دادم می رسد
خاک باران خورده
برگ های خیس
خدای مهربان
تنهایی که فشار می آورد
همه نیست می شوند ...
میخواهی بری؟
بهانه میخواهی؟
بگذار من بهانه را دستت دهم!!!
برو و هرکس پرسید بگو لجوج بود ( **همیشه سرسختانه عاشق بود** )
بگو فریاد میکرد ( **همه جا فریاد میکرد فقط مرا میخواهد** )
بگو دروغ میگفت ( **میگفت هرگز ناراحتم نکردی** )
بگو درگیر بود ( **همیشه درگیر افسون نگاهم بود** )
بگو او نخواست ( **نخواست کسی جز من در دلش خانه کند** )
این همه بهانه برایت اوردم
حالا اگر میخواهی برو
**به سلامت**
رآستــ ـی
گُنآه تو "رَفتن" نیـست...
گُنآه تو این اَست كـه
حرفهآیَت بـ ـویِ مآندَن میـ ـدآد...
اشــڪ نـیـســـت (!)
.
.
.
بـפֿــار פֿــاطــرات تــو ،
بــر شیشــہ چشمــانــم ،
نـشـسـتــہ اســت . . .
به نام خدای تنهایی که
من و تو تنهاییم تنها نذاشت..
________
_________________
تن مرد و نامرد یکیست
زمان باید بگذرد
تا بدانی مرد کیست!
________
خالی تر از سکوتم ....
انبـوهــی از ترانـه
بــا یـاد صبـح روشـن... اما امیـد باطل
شب دائـمی ست انـگار ...
.............................
خسته ام
از پروژکتورهای روز و شب ،
از سکانس های تکراری زمین ،
خسته ام !
وقـتـے حـس میڪنم ...
جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . .
تــو نفـس میڪشـے و مـטּ ...
از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،،
نفـس میڪشم
آرام مــی شوم
! تـو بــاش !!!
هـوایـتـــ ! بـویـت !
بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ
|
|